به بهانه ی سه ساله
بسم رب الحسین علیه السلام
ماه رمضان بود که با عنایت امام حسین علیه السلام رفتیم کربلا. اگه رفته باشین حتما کلمن های آب وسط بین الحرمین رو دیدین . یه بار که رفته بودیم حرم، پسرکمون که هنوز سه سالش نشده بود تشنه اش شد و چون ماه رمضون بود همه ی کلمن ها خالی بودند. این بچه هم هر لحظه که میگذشت ، تشنه تر و بی تاب تر و بهونه گیر تر میشد ما هم هر جای حرم رو میگشتیم دریغ از یک قطره آب... قرار شد ما حرم بمونیم تا پدرشون برن ازمغازه های بیرون آب بخرن . همسفری هامون درتلاش بودند که پسرکوچولو رو سرگرم کنن تا باباش بیاد . یکم که گذشت متوجه شد که باباش نیست. دوباره زد زیر گریه گفت :بابام کجاست؟گفتند صبر کن رفته برات آب بیاره...بچه تمام وجودش رو اضطراب گرفت ... من دیگه آب نمی خوام ...من بابامو میخوام ...بگین بابام بیاد آب نمیخوام...واقعا دلم سوخت برای دختر سه ساله امام حسین علیه السلام که وقتی گفت : خواب بابام رو دیدم , بابام رو میخوام ؛ سر بریده ی باباش رو براش آوردند...
ویرانه را بابا چراغان کردی امشب
همچون علی یاد یتیمان کردی امشب
بابا به قربان سرت،میمیرد امشب دخترت
بابای مظلومم حسین،بابای مظلومم حسین
صلی الله علیک یا رقیة بنت الحسین علیه السلام
یا مظلومة اشفعی لنا فی الجنة